loading...
گاست وب
باحال
سلام دوستان چی دوست داری بیا تو
... و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست...

چند روز پیش رفته بودم بیمارستان اون هم بخش کودکان سرطانی.به قسمت پرستاردونی یا همون جایی که مثل آشپزخونه اپنه که رسیدم کسی که قرار بود به ملت بگه مریضشون تو کدوم اتاق بستری شده در حال مکالمه با کسی بود که آقای دکتر صداش میکرد.از اونجایی که دیدم چند نفرکه مشخص بود چند دقیقه ای هست اومدن تا بپرسن مریضشون کجاست محو طرز خاص تلفظ حرف شین توسط خانم پرستار شده بودند و پشت اپن بغل دست هم صف کشیده بودند فهمیدم بهتره  روش سنتی رو پیش بگیرم و یه سرک تو تمام اتاقای بخش بکشم.

اتاق سوم فامیل درجه سوممون رو پيدا كردم. بعد از انجام مراسم احوال پرسی و عیادت مشغول صحبت کردن با دختر عمم شدم. اون هم برای عیادت اومده بود.

بهش گفتم راستی اتاق کناری یه پسره ای هست تو حرفم پرید گفت همون که چشماش خاکستریه.گفتم به رنگ چشماش دقت نکردم ولی تخت وسطی خوابیده بود گفت اره همون اسمش سهیله. یه کم درباره سهیل حرف زدیم بعد با پیشنهاد اکرم رفتیم اتاقش تا ببینیمش.یک پسر حدودا چهار ساله با چشمهای خاکستری رنگ، موهای خرمایی صاف و لخت که خیلی با سلیقه اصلاح شده بود، پوست روشن، کمی تپل و خلاصه از اون قیافه هایی که عکسشون رو با یه روتوش ساده به عنوان عکس صفحه موبایل میشه استفاده کرد.پسرک خیلی مظلوم بود و شیرین حرف میزد ولی نمیخندید انگار اصلا حال نداشت.

تا شب حسابی فکرم رو مشغول کرد.دوست داشتم براش بعد نماز یه دعای اساسی بکنم از اون دعاهایی که تو قسمت آخر سریالهای ماه رمضون میکنن.دعا رو نتونستم ولی یه گشتی تو اینترنت زدم و فهمیدم سرطان بسته به نوعش مریضیه گرون قیمتیه و مثلا درمان غیر قطعی سرطان خون 250 میلیون هزینه داره ولی اگه اگه بیمه باشید 70 میلیون بیشتر ازتون نمیگیرن ولی گرفتن زیرمیزی توسط پزشکان محترم کاملا تکذیب شده بود که از این بابت خیلی خوشحال شدم.خدا لعنت کنه این انگلیسی های شایعه پراکن رو.

دو روز بعد با دو جعبه شکلات و این تصمیم که هرجور شده به سهیل یه کمکی بکنم به بیمارستان رفتم حالا اگه لازم بود کمک مالی نهایتا چند ماه دیرتر ماشینم رو عوض میکردم یا یه کمک دیگه حتی اگه هیچ کاری از دستم بر نمیومد میتونستم که اون بچه رو بخندونم.

از جلوی اتاق که رد شدم دیدم یه بچه دیگه رو تخت خوابیده ولی بیشتر کنجکاوی نکردم و به اتاق فامیل خودمون رفتم یکی از جعبه ها رو به بچش دادم و چند دقیقه ای با بقیه خوش و بش کردم که اکرم دوباره سر و کلش پیدا شد. چشماش قرمز بود خیلی تابلو بود که گریه کرده ولی عینکشو برنداشت تا کسی نفهمه.

یه گوشه کشیدمش و پرسیدم سهیل کجاست گفت صبح از بیمارستان مرخص شده.پرسیدم مگه مداوا شده بود گفت نه بابا اصلا کاریش نبوده بعد تعریف کرد که ظاهرا این بچه یه کم حال ندار بوده بردنش پیش یه متخصص اطفال اون هم توی حرفاش یه چیزایی درباره سرطان گفته بابای سهیل هم كه خيلي ترسيده بچه رو همون روز با ماشین 130 میلیون تومنیش آورده بیمارستان و تا یه چکاپ کامل ازش نگیرن اونجا رو ترک نکرده.

من هم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم.فردای اون روز با یک اسباب بازی فکری چینی و بدون هیچ تصمیم خاصی برای عیادت بچه ی فامیل درجه سوم خودمون به بیمارستان رفتم.توی اتاق نه بچه بود نه ننه باباش. از خانم پرستار که سوال کردم فرمودن: ایشون دیشب مرخص شدن.

نامردا به من خبر نداده بودن.

توی راه برگشت نمیدونم چی شد ولی یه دفعه به فکرم رسید که اونجایی که من رفتم بخش اطفال سرطانی بود و حداقل 20 ، 25 تابچه سرطانی دیگه هم بودن که من قیافه هیچ کدومشون رو یادم نمیومد ولی احتمالا یه عده بچه بودن با چشمهای قهوه ای تیره ی معمولی و موهای مشکی ، پوست زردرنگ و نه چندان تپل و نکته جالب ديگه اینکه به فکرم نرسیده بود که به اونا هم میشه کمک کرد یا حداقل خندوندشون. واقعا چرا؟؟؟

ولي آخر همين ماه که حقوقا رو بریزن یه کمکی به یکی از این صندوقای کمک به سرطانی ها میکنم شاید هم ماه دیگه کمک کنم آخه این ماه برا ماشین جدیدم رینگ خریدم چک دادم.

 

جدول

از آن صبح های نفرت انگیز شنبه بود.از همان سال دوم راهنمایی که زنگ اول شنبه ها با اقای حیدری ِ شلنگ به دست درس عربی داشت از شنبه ها بیزار بود.اصلا بیشتر بدشانسی هاي عمرش روزهاي شنبه اتفاق افتاده بود.

شنبه بود كه با دوچرخه و لبي خندان به نانوايي رفت و با نان و چشمي گريان و بدون دوچرخه به خانه برگشت.

شنبه بود كه قرار بود با قطار به شمال بروند و بهترين نوروز كودكي اش را بگذراند كه زد و زن عموي 73 ساله ي مادرش فوت كرد و بدترين نوروزش را در مسجدها و سر قبر اموات گذراند.

و باز شنبه بود كه خواهرش تصادف كرد و براي باقيمانده عمرش يك عصا به اعضاي بدنش اضافه شد و راننده 17 ساله با درآمد شايد يك هفته پدر گاودارش حتي يك شب را سختي نكشيد.پدر ِ دخترك رضايت داد تا پول ديه را به زخم ديگري بزنند ولي نميدانست زخمي بر دل پسرش ميزند كه هيچ وقت آرام نميگيرد.

مرد قد بلند از پشت سر آمد گره ي دور گردنش را  سفت کرد.گردنش کمی آزرده میشد ولی چیزی نگفت.داشت توی همان چند لحظه تمام کودکی اش را مرور میکرد.تمام آنچه را با آن بزرگ شده بود و آنچه را باعث شده بود حالا اینجا باشد و گردنش در حصار و آزرده.اشکهای مادرش را هم وقتی برای آخرین بار او را میدید مثل تمام این چند ساعت جلوی چشمش بود.

مرد قد بلند کارش را شروع کرده بود و او در فکر جمشید بود.

از سوم ابتدایی با جمشید همکلاس بود. با هم مدرسه میرفتند و برمیگشتند ، توی مدرسه به هوای هم قلدر بازی در می آوردند و بيرون مدرسه دعوا راه می انداختند.با هم کتک می زدند و می خوردند ولی فقط زدن هایش را تعریف میکردند.با هم حرم میرفتند و بستنی میخوردند و پیاده برمیگشتند.

با هم می خواستند تیم ملی دوچرخه سواری بروند و با پولش دو تا رنو بخرند.اینجا که رسید پوزخندی زد به آرزوهایش که چقدر حقیر بودند.

همين جمشيد عزيز و يك سي دي باعث شده بود حالا اينجا باشد.

آن روز عصر پنجشنبه بود ولي باز نحس.هردو با هم رفتند و كارت شركت در كنكور دانشگاه آزاد سبزوار در رشته ي صنايع چوب را گرفتند.رشته و دانشگاهي كه براي قبولي اش فقط بايد در كنكور شركت ميكرد . با جمشيد اين تصمیم را گرفته بودند تا هم مطمئن باشند هردو قبول مي شوند و هم اينكه چون سال آينده هردو مشمول سربازي بودند بتوانند سر بازي را به تعويق بياندازند.

در راه برگشت سي دي بازي مكس پين را خريد تا بعد از روز كنكور يعني شنبه نصب كند و تلافي تمام روزهاي سخت درس خواندن و پاي كامپيوتر ننشستن و حتي فينال جام حذفي نديدن را در آورد.جمشيد سي دي را گرفت تا جلدش را ببيند ولي يك دكمه از پيراهنش را باز كرد ، سي دي را داخل گذاشت و دكمه را بست.هر چقدر گفت سي دي را بده جمشيد ميگفت تو مگه نمي خواي از شنبه بازي كني خوب منم شنبه سي دي رو بهت ميدم.

بدجوري از اين تيز بازي ها بدش مي آمد . ميخواست به زور سي دي را از پيراهن جمشيد در آورد كه دو تا از دكمه هايش را كند. جمشيد ناراحت شد و هلش داد ، او هم كم نياورد و محكم تر هل داد.

جمشيد چند قدمي عقب عقب سكندري خورد و افتاد و سرش خورد به لب جدول..............

به همين سادگي.در اين يك ثانيه تمام فيلم هاي مسخره ايراني را كه چنين سكانسي داشتند مرور كرد.

سر جمشيد به جدول خورد و يك آخ گفت ولي بر خلاف آن فيلم هاي مسخره بلند شد و گفت عجب آدم خري هستي،لاشي و ...سي دي را در آورد و روي زمين انداخت و راهش را كشيد و رفت.

فرداي آن روز مداد سياه نرم پر رنگ ، پاك كن ، مداد تراش ، كارت شناسايي و بقيه ملزوماتش را برداشت و داشت راهي ميشد كه تازه يادش آمد جمشيد ديروز كارت هاي كنكور هردو را داخل جيبش گذاشته بود.

داستان غم انگيز گشتن ها و پيدا نكردن ها ، زنگ زدن ها و موبايل هاي خاموش و حتي التماس كردن ها جلوي در حوزه كنكور و دست رد به سينه خوردن ها دوساعتي طول كشيد و حاصلش هيچ.

كنكور را از دست داد و مشمول سربازي شده بود. با اينكه آنروز يك لحظه فكر كرده بود جمشيد را كشته و وقتي او بلند شد يك نفس راحت كشيده بود ولي وقتي كنكور را از دست داد دوست داشت جمشيد را كه الان احتمالا داشت انتخاب واحد ميكرد مثل سگ بكشد.

كار مرد قد بلند تمام شده بود. موها را تكاند و پيشبندي را كه از اول داشت گلويش را فشار مي داد باز كرد.پسر قصه ي ما بلند شد و رفت داخل محوطه ي پادگان.

يك دفعه چيزي ديد كه چندتا حس از جمله خوشحالي را همزمان در وجودش تجربه كرد.جمشيد هم با كله ي ماشين شده آنجا بود.

 

عشق به روایت من

نميدونم از چند سالگي ولي خيلي بچه بودم كه عاشقش شدم.نرم نرم مثل آبليمويي كه جذب تك تك بافتهاي ماهي ميشه ، نه مثل پودر كنتاكي ، نرم نرم و به همين دليل ساده سال هاي سال هيچ وقت دلم رو نزد و روزي نبود كه بي اون برام شب بشه. اين وابستگي تا جايي پيش رفت كه تمام فاميل قضيه رو فهميده بودن.

عادت داشتم هميشه قبل از اينكه لب هامو روي لبهاش بذارم با دستام بدن داغشو فشار بدم اونقدر كه بعضي وقتا حس ميكردم دستام داره ميسوزه.هركسي به يك دليل معشوقه شو دوست داره. يكي به خاطر ظاهرش(رنگ و غيره) ، دليل يكي شيرين بودنه و ... ولي اون چيزي كه باعث اشتياق سرد نشدني من بهش بود همين داغ بودن تنش بود.

فرقي نداشت خسته ام يا تشنه يا حتي گرسنه.حوصله م سر رفته يا فقط ميخوام با يك چيزي مشغول باشم.دواي تمام دردهام بود بي اينكه بدونم.

اون سالها كه تازه به كار جديدم مشغول شده بودم حسابي انرژي ميسوزوندم و باز همون بود كه اين انرژي رو به من ميداد.ولي قضيه وقتي اوج گرفت كه كارم واقعا سنگين شد.كار با اعداد سنگينتر از كار با بيل و كلنگه . اين رو كسي ميدونه كه تجربه هردو كار رو داشته باشه و من اين تجربه رو دارم اما اين توجيه باعث نميشد وقتي كنارم بود و فراموشش ميكردم سرد نشه.

شايد دهها بار اين اتفاق افتاد . فراموشش ميكردم و وقتي سراغش ميرفتم كه سرد شده بود و دوباره دفعه بعد و روز بعد همين اتفاق تكرار ميشد تا وقتي كه متوجه شدم من هم ديگه اشتياق زيادي بهش ندارم در واقع قبل از اينكه خودم بفهمم تركش كرده بودم.

الان ديگه بهش احتياجي ندارم و بدون اون هيچ جاي زندگيم لنگ نيست ولي اي كاش هنوز محتاجش بودم.وقتي تشنه نيستي به آب هم احتياجي نيست ولي همه ميدونن چه لذتي داره يه ليوان بزرگ رو سر بكشي وقتي جيگرت از تشنگي داره ميسوزه.

اگه زمان به عقب برگرده شايد دوباره فراموشش كنم ، شايد وقتي دوباره سرد شد من هم قيدشو بزنم و نخورمش ولي اينبار به جرم اينكه سرد شده قند توي دهنم رو تو استكانش تف نميكنم.

 

 

انصاف خدا
توی سالن بیمارستان نشسته بودم صدای فریادهای مردی حدودا 30 ساله میومد که وحشت ته دل خالی کنی داشت.حرفاش پراکنده بود ولی فهمیدم ظاهرا یک پاشو از دست داده و همون موقع اين موضوع رو فهمیده بود. از ورود شتابان خانم پرستار جذاب به اتاق یک دقیقه نگذشته بود که صداها کم شد و بلاخره قطع شد.آرام بخش كار خودش رو كرد تمام بيمارستان آروم شد.

تو فکر و خیالات خودم مثل همیشه رفتم کنار رود راین و مثل علي دهكردي داد زدم خدایا چرا این بنده خدا؟          چرا حالا ؟       چرا اینجا؟

همون جا رو نیمکت کنار رودخونه یه نفر که کت شلوار تیره با یه دونه از اون پالتو مشکیای دوخت ایتالیا تنش بود بهم گفت چی میگی تو؟

گفتم این چه جور عدالتیه که خدا داره؟ یه جوون اول جوونی پاشو از دست بده چیز کمی نیست.

گفت : حالا مگه اون پاشو از دست داده بود.

گفتم: آره دیگه.

گفت: نه جانم اون بنده خدا عقلشو از دست داده بود و خیال میکرد سه تا پا داشته حالا یکیش قطع شده مونده دوتا.

منم کم نیاوردم فورا گفتم خوب همون عقلش. انصافه یه جوون که میخواست الان زندگیشو بکنه عقلشو از دست بده و ...

پرید تو حرفم گفت حالا تو چرا شدی مدعی العموم  و به مشکلات ملت گیر دادی. خیال کردی خدا به خودت عقل داده که به اون نده بی عدالتیه.

گفتم : یعنی چی؟

موبایلش رو که از اول کار داشت باهاش ور میرفت رو گذاشت تو جیب پالتوش و رو کرد به من و گفت تو خیال میکنی همه چیزهایی رو که تا حالا فکر میکردی داری، واقعا داری؟ و فکر میکنی که اون چیزهایی که به اشتباه فکر میکنی داری اما هیچ وقت نداشتی کم اهمیت تر از پا هستن؟

خواستم بگم مثلا چی؟ که ترسیدم مثال ها رو بگه و نابودم کنه پس رومو کم کردم و برگشتم بیمارستان.

بلند شدم و از شیشه اتاق داخل رو نگاه کردم.طرف آروم خوابیده بود و جفت پاهاش هم بهش وصل بودند.

 

طلب شما
یه روز یکی از بچه های دوران دانشگاهو دیدم.ازش خوشم نمیومد چون فکر میکردم آدمه مغروریه و عشق پز دادن داره با این وجود  با هم کلی حرف زدیم از کارش پرسیدم گفت تو شرکت ........کار میکنه . چند روز بعد از بچه ها فهمیدم اونجا مدیر مالی شده ولی پز نداده بود پس من قضاوت اشتباه کردم.

موهای برادرم فشنه.بعضی ها فکر میکنن اصلا نماز نمیخونه ولی من میدونم برای اینکه موهاش خراب نشه بی وضو از خونه بیرون نمیره.من همين فكرو در مورد پسر داييم ميكردم  ولي من هم اشتباه ميكردم.

مرد جوان توی اتوبوس بغل دست من روی صندلی های خلاف جهت حرکت اتوبوس نشسته بود. زیرچشمی می پاییدمش. فکر میکردم داره آرايش هاي دختر مدرسه ای ها رو دید میزنه. مسیر نگاهش رو که دقیق دنبال کردم فهمیدم قسمت مورد علاقش باسنه.

پیر مرد توی مسجد با اون عينك آفتابي يزرگ و خاصش میگفت نابینا است و پولی جمع کرد ، دنبالش رفتم چند تا کوچه بالاتر از روی جوهای آب می پرید.

هم بیتا در مورد من اشتباه کرد هم من در مورد اون.ولی با اینکه انصافا اشتباه بزرگ رو من کرده بودم تو آخرین کلکلی که باهاش کردم شکستش دادم و فرستادمش رفت.همون موقع ها گفته بود به خاطر قضاوت اشتباهم منو میبخشه ولی من تو دلم نیشخند زدم و گفتم : تو منو میبخشی؟؟

آقاي ثقفي بقال با انصافی به نظرم می آمد.همیشه فکر میکردم اگه من یه نفر رو دیده باشم که نون حلال در میاره اون یه نفر اقاي ثقفيه . چند روز پیش از دهنش پرید گفت: جنسی رو که به آدم میندازن باید به یکی بندازی.

توی شرکت دختری هست که مانتو تنگ صورتی می پوشه و همیشه فکر میکردم با توجه به نوع لباسش دوست داره با همه از جمله من لاس بزنه.دیروز امتحانش کردم متوجه شدم با اون مانتوی تنگ واقعا علاقه ی وافری به لاس زدن با همه از جمله من داره ولی وقتی دقت کردم دیدم رنگ مانتوش صورتی نبود . بنفش کمرنگ بود و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم من هم بدم نمیومد باهاش چق چق کنم فقط دنبال بهانه میگشتم.

آبدار چی ما ماهی 400 تومن حقوق میگیره. چند وقت پیش 500 تومن به یه دختر و پسر که بی احتیاطی کرده بودن و تو عقد دختره حامله شده بود پول داد تا بچه رو سقط نکنن و عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگیشون . پسره پول نداشت. قبلا در مورد ممد آقا اشتباه فکر میکردم.

هر روز مردمی رو میبینم که دارن در موردم قضاوت اشتباه می کنن و هیچ تلاشی برای تغییر نظرشون نمیکنم. جون كسي كه قضاوت ميكنه حتما در خودش اون قدرت رو ديده كه اين كارو بكنه پس نظرش عوض بشو نيست و اصلا به درك كه عوض بشو نيست.

منظورم از این پست این نبود که مردم بهتر یا بدتر از چیزی که به نظر میان هستن.منظورم این بود قضاوت کار سختیه و بهتره  تا لازم نشده ازش دوری کنیم.اصلا در مورد آدميزاد هيچ چيز دليل هيچ چيز نيست.

از الان دارم حدس ميزنم كساني كه متن بالا رو بخونن چه فكرهايي در مورد من و اعتقاداتم ميكنن.اعتقادات در معرض انقراضي كه امروزه گاهي وقتي مطرحش مي كني آدم رو كوته فكر و منجمد المخ جلوه ميده اما واقعيت اينه كه من هنوز باهاشون عشق ميكنم.

 

دوستی یک روزه من و پسرک کلاس پنجمی

با يكي از همكارها تازه از تحليل موضوع اهانت به مقدسات ساير اديان از منظري متفاوت فارق شده بوديم و داشتيم خودمان را آماده بررسي يكي ديگر از مسايل سياسي روز جهان ميكرديم كه ناگهان ران پاي راستم دو لرزش ممتد را احساس كرد و اين به معني آمدن اس ام اس بود.با اشتياق فراوان بازش كردم . شماره ناشناس بود و 0938

نوشته بود:مامان من اومدم سلموني موهامو كچل كنم يا كوتاه؟ كچل نكنم ديگه؟(ساعت 12:49:36)

با خودم گفتم به قول يك ضرب المثل جديد غير چيني از هر دست بدهي از همان دست ميگيري پس شايد كسي خواسته من را با يكي از روش هاي قديمي خودم اسكل كند.بنا بر اين متني را به شرح زير با احتياط نوشتم و ارسال كردم.

شما كي هستيد عزيزم؟ ولي در كل كجل نكن به حرف مامانت هم بكن.

نوشت : انگار اشتباه شد. من كلاس پنجمم مامانم منو فرستاده گفته موهات و از ته ميزني واسه مدرسه(من عين جملات رو مينويسم بنا براين اشتباهات پاي كلاس پنجمي ست)

نوشتم:يعني اشتباه كرفتي.(جمله سوالي بود ولي اشتباها نقطه گذاشتم)

نوشت:اره ببخشيد الان قاطي كردم

نوشتم:خواهش ميكنم.

نوشت:شما جاي من بودي چكار ميكردي

نوشتم:راستش من بجكي هام زياد كجل كردم. الان هم كه 25 سالمه هنوز موهام رو كوتاه اصلاح ميكنم .(گوشي من فونت فارسي نداره و عربي مينويسه بنا براين گچ پژ رو تا اينجا مثل اس ام اس اصلي كج بز نوشتم ولي بدلايل اخلاقي و اينكه ممكنه شكل عوض شده ي كلمات باعث فيلتر شدن وبلاگ بشه بقيه رو مثه آدم مينويسم)  ولي تو به آقا سلمونيه بگو يه مدلي بزن كه هم مدرسه گير نده هم قشنگ باشه. خودش ميدونه چكار كنه.

بعد از ظهر چون اين كيس ارتباطي جالبي به نظرم رسيده بود دوباره پيام دادم و

نوشتم:چي شد؟ كچل كردي؟

نوشت:نه هنوز تو خيابون دارم ميگردم

نوشتم:به خاطر دو لاخ مو از خونتون فراري نشي.

نوشت:من بدم مياد كچل كنم . معلوم ميشه تو دختري كه راحت ميگي كچل كنم ( از اينجا به بعد من كه شما بودم تو شدم)

داشتم جوابش رو تايپ ميكردم كه دوباره ديدم يه اس ام اس اومد.

نوشته بود: من بدم مياد كچل كنم . معلوم ميشه تو دختري كه راحت ميگي كچل كنم اره؟ مثل خر موندم تو گل(فكر كنم بدش نميومد دختر باشم)

نوشتم:وقتي ميگم بچگيم زياد كچل كردم يعني دختر نيستم باورت نميشه بلو توثتو روشن كن عكس سيبيلامو بفرستم.بعدش هم كي گفتم كچل كن؟ من گفتم اگه مجبوري ميتوني يه مدل كوتاه بزني كه هم كچل نشي هم قشنگ باشه.

نوشت:تو باباي منو نميشناسي به خدا اگه امشب كچل نكنم خودش با موزر ميزنه

نوشتم:خداييش مشكلاتت زياده. بچه تهراني كه اينقد اهل خوشتيپي هستي؟ البته به نظر من اهل خوشتيپي بودن بد نيست ها.

نوشت:اره به خدا دارم ديوونه ميشم از ساعت 4 دارم تو خيابون دور ميزنم

نوشتم:احتمالا باباهاي جان سينا و روبرتو كارلوس هم مثل باباي توين. وقتي زور اونا نرسيده رفتن شماره 4 زدن تو ميخواي چكار كني؟

نوشت:به قران نميدونم

نوشتم:ولي من ميدونم چكار كنم . من نويسنده يه وبلاگم. ميخوام قضيتو به صورت يه مطلب كوتاه بنويسم(اون موقع فكر نميكردم اينقدر پستم طولاني شه) دوست داري آدرس وبلاگو بهت بدم ؟ اصلا اهل اينترنت هستي؟

نوشت:تقريبا ميدونم . چي مينويسي ؟ چكار كنم هوا سرده

نوشتم:همه چيز مينويسم . داستان كوتاه، طنز ، چرنديات ، سفرنامه.الان كه ديگه سلمونيا بستن تو هم فعلا برو خونه به بابات هم بگو بذاره اقلا تا اول مدرسه هاي ........ با موهات حال كني.(نقطه چين ها خود سانسوري است)

نوشت:الان جلوي سلمونيم برم دهنم سرويسه

نوشتم:اين شتريه كه هشتصد بار دم خونه همه پسرها خوابيده. برو تو . دست خدا به همرات.الان ياد اولين باري افتادم كه بابام به زور كچلم كرد . كاشكي هنوز بابا داشتم اگه كچلم هم ميكرد عيب نداشت.

نوشت:يعني برم كچل كنم؟

نوشتم:اگه به منه ميگم برو مثل بكهام تاج خروسي بزن . ولي وقتي نه به منه نه به تو فقط يه راه ميمونه . البته ميتوني بري معتاد شي تا اون بشه مشكل اصلي نه مدل موهات. مثل علي سنتوري.

نوشت:يعني كچل؟

نوشتم:كچل(شكلك گريان)

نوشت:من دارم ميرم تو سلموني

نوشتم:برات دعا ميكنم . ولي هنوز نميدونم چه دعايي ميكنم.

نوشت:موهام و متل ماشين چمن زني داره ميريزه پايين رو پيشبند پر مو شده (تاكيد ميكنم اشتباهات تايپي و دستور جمله اي مال خودش پسر كلاس پنجميه)

نوشتم:پس چه جوري داري مينويسي؟(شكلك متعجب) تو هم آلن دلوني هستي واسه خودت.

نوشت:يارو داره با موبايل ضر ميزنه هنوز بعضي جاي كلم مو داره

نوشتم:من آخرين بار بيرجند رفتم سلموني . طرف نيم ساعت با رفيقش ضر زد و معطلم كرد آخرش هم سه تومن ازم گرفت. هنوز جيبم  درد ميكنه . (ضر رو عمدا اشتباه نوشتم . سه تومن پول برا يه مدل ساده تو شهرهاي غير تهران تقريبا دو برابر قيمت معموله)

نوشت:اين يارو هم داره فك ميزنه من هم به اين پيشبندا حساسم الان گردنم خارش گرفته دارم ميميرم با 2 ماشين كرد

نوشتم:............(خود سانسوري: يه بد و بيراه خفيف به آرايشگر نثار كردم )

نوشت:واسه چي؟

نوشتم:واسه اينكه با دو زده ولي كلا گفتم يه مزاحي كرده باشم اما وقتي داشتم دكمه send رو فشار ميدادم متوجه شدم شوخي خوبي نيست.

نوشت:احمق هم بهش گفتم ماشين ضرتي موزر رو كرد لاي موهام سرم سفيد شده

نوشتم:نميدونم چرا همش فكر ميكنم بچه شمالي؟

نوشت:من بچه اپاداناي تهرانم تو چي؟ چند سالته ؟ اسمت چيه

نوشتم:من علي 25 ساله از مشهدم. مثل معرفي بچه ها تو برنامه عمو پورنگ شد. تو چي آپادانا كجاي تهرانه؟

نوشت: غرب تهران يارو داره مياد باي واسه هميشه

نوشتم:باي

ولي احساسي كه از نوجواني در من نهيب ميكشد كه اي علي تو يه چيزي تو مايه هاي پيامبرايي و نميگذارد غم امت را نخورم نگذاشت ننويسم:

اصطلاح (( باي براي هميشه)) رو براي دوست دختراشون به كار ميبرن . گفتنش به يه بزرگتر مودبانه نيست.خداحافظ

بعد از چند دقيقه نوشت: من كارم تموم شد دارم ميرم خونه خداحافظ

نوشتم: به سلامت

بچه خوبي بود و داستان اين رابطه يك روزه  در ساعت 21:53:03 تمام شد و حس داشتن تجربه هاي جديد من را ارضا كرد. باز تا نوبه اي بعد و نشعه اي ديگر...

 

تقدیم به ....

اولين بار وقتي شاگرد مغازه اصغر آقا بودم ديدمش. بیست و دو سالم بود و شش سال بود که اونجا کار میکردم . اون موقع ها دبیرستان میرفت و هرر روز از جلوی مغازه رد میشد.دوهفته صبح ها می امد ظهرها میرفت . دو هفته ظهرها می آمد بعد از ظهر می رفت . بهترين زمان روزم وقتي بود كه  از جلوي مغازه رد ميشد نمي دونم عاشق چيه اين دختر شده بودم . چادري بود با كفشهاي آبي. اين تمام چيزي بود كه ازش مي دونستم به اضافه اينكه ميدونستم مدرسش كجاست ولي هيچ وقت اين قدر شجاع نبودم كه تا مدرسه دنبالش برم .چند باربا فاصله دومتري از كنارش چند قدمي راه رفتم تو تخيلاتم فرض ميكردم داريم با هم راه ميريم حتي یکبار با کلی ترس و لرز ازش پرسیدم ساعت چنده؟ بدون اینکه نگاهش رو از زمین برداره گفت ببخشید ساعت ندارم و رفت.

چند ماهي همين جوري گذشت . تابستون ، فصل امتحانات كه شد رفت و امدهاش نامرتب شد روزهايي هم كه كلا نميومد تا خود ظهر حواسم به بيرون بود . تا اينكه بلاخره ديگه اصلا نيومد.امتحانا تموم شده بود . روزي صدبار به خودم فحش مي دادم ميگفتم الاغ نبايد ميذاشتي از دستت بپره ولي باز با خودم فكر ميكردم من يه مليونم ندارم زن مي خوام چكار.اهل دوست شدنم نبودم اگر هم من بودم اون نبود . محمود شاگرد ديگه ي مغازه بود با اينكه از من بزرگتر بود و زن و بچه داشت جريان رو فقط به اون گفته بودم . دوست داشتم هي سر حرف رو راه بندازم و با محمود دربارش حرف بزنم .

يكسره فكر ميكردم اگه سال آخرش تو اون مدرسه باشه چي؟ دعا ميكردم اقلا تجديد بشه تا دوباره ببينمش ولي تجديد نشده بود حتي يكبار خواستم بيست هزار تومن به محمود بدم زنشو بفرسته مدرسه آدرس خونه دختره رو برام بگيره ولي نميشد بره بگه آدرس يه دختر رو كه كفش آبي مي پوشه به من بديد.

تابستون كه تموم شد يه روز ديدمش كه داره ميره مدرسه . موتورم رو سوار شدم رفتم خونه خواهرم و جريانو بهش گفتم اونقدر هول شده بودم كه حتي خجالت نكشيدم.

.

.

.

.

هشت ماه بعد راضيه زن من بود. من وقتي عاشقش شدم اصلا نميشناختمش يعني اصلا اين اولين دختري بود كه باهاش بیشتر از ده دقیقه اون هم تو خواستگاري حرف زده بودم . کم کم یادم می آمد که محمود و خواهرم قبلا چقدر می گفتند مبادا ندیده و نشناخته کاری کنی که پشیمون بشی. از این حرفها که یادم می امد بعضی وقتها می ترسیدم ولی وقتی می دیدمش و توی صورتش نگاه می کردم هیچ چیز ترسناکی نمیدیدم .بعدها کم کم شناختمش  تا اون موقع هیچ چیزی رو اینقدر نشناخته بودم.

با پول شاگردي دخل و خرجم جور نمیشد پولی هم برای اینکه مغازه ای راه بیاندازم نداشتم . باید فکر سر و سامون دادن یه زندگی بودم که اصلا نمی خواستم با نداری شروع بشه . بچه که بودم آرزوهام خیلی بزرگتر بودن ، هر چی بزرگتر شدم آرزوهام کوچیکتر شدن.نه که نتونم ، زندگی نگذاشت . با اینکه درسم خوب بود مجبور شدم ولش کنم . حالا هم کارم رو که باز هم بد نبود باید ول میکردم .

 با قرض و قوله يه ماشين خريدم و شروع كردم به مسافر كشي . در امدم بد نبود ولي شرمندش بودم كه مسافر كشي ميكنم و آينده اي ندارم . ميدونست غصه ميخورم وقتي ميگفت:غمت نباشه كمتر خرج ميكنيم جمع ميكني يه مغازه ميزني دلم خيلي قرص ميشد ، نه به حرفش چون ميدونستم خودش هم ميدونه حالا حالا ها نميتونم چيزي جمع كنم دلم به خودش قرص ميشد كه همين جوري هم بهم راضيه.

 به جز شبهايي كه امتحان داشت تقريبا هر شب با هم ميرفتيم يه جايي . وقتي تو ماشين برام سيب پوست ميكند و تيكه تيكه بهم ميداد از خدا هيچي نمي خواستم . وقتي پيشوني شو مي بوسيدم خجالت ميكشيد و فكر كنم اون هم اون موقع از خدا ديگه هيچي نمي خواست.

بعضي شبا موقع خواب كه بهش فكر ميكردم نميدونم چه حالي ميشدم فقط ميدونم آدمي كه سر قبر مادرش نتونست گريه كنه چشماش خيس ميشد.

دوبار براش كادو كفش آبي خريدم خيلي خوشحال ميشد وقتي براش چيزي مي خريدم ولي ميگفت نخر گناه داري ميگفتم غمت نباشه.

چند روزي بود كه رنگ و رو نداشت ميگفتم بريم دكتر ميگفت نميخواد . به خاطر خرجش ميگفت نميخواد. اما يه روز تو خيابون ديگه از حال رفت ولي قبل از اينكه بيافته گرفتمش. بردمش  بيمارستان تا به اونجا برسيم به خودم بد و بيراه ميگفتم . فكر اين كه اگه من نبودم راضيه مي افتاد روي زمين يك لحظه از سرم بيرون نميرفت. دكتر براش آزمايش نوشت ، بابت مخارج دكتر و چيزاي ديگه تقريبا تمام پس اندازمو دادم . آخه بابا كه نداشت خرجشونو برادرش ميداد اون هم وضعش از من بهتر نبود از اون گذشته راضيه زن من بود .  ناراحت بود از اين همه خرج ولي ميگفتم غمت نباشه . هر وقت ميگفتم غمت نباشه احساس ميكردم بيشتراز قبل دوستش دارم.

هفته بعد نتيجه آزمايش رو كه گرفتيم معلوم شد يكي از كليه هاش كلا از كار افتاده اون يكي هم چند ماهي با دياليز كار ميكنه و بعدش از كار مي افته و تنها راه پيوند كليه ست . وقتي فهميد  .راضيه ی خجالتي بلند بلند تو بغل من گريه ميكرد.

گروه خوني مون به هم نميخورد وگر نه كليه خودمو بهش ميدادم .

رسوندمش خونشون پياده كه شد يك كلمه هم باهاش حرف نزدم و راه افتادم . از جلوي خونشون به بعد حتي به چيز ديگه اي فكر هم نكردم ،  ماشينموعصرهمون روز فروختم. دوهفته بعد راضيه با تن سالم از بيمارستان مرخص شد.

الان كارگر ساختمونم . در آمدم زياد نيست ولي شرمنده هم نيستم . الان يه دختر دارم ، اسمشو گذاشتيم آرزو . وقتي ميام خونه بدو بدو مياد ميپره تو بغلم. آرزوي ما هر روز بزرگ و بزرگتر مشيه . راضيه برام چايي ميريزه ، اگه ميوه هم داشته باشيم هنوز خودش برام پوست ميكنه.

هنوزم زياد بيرون ميريم ولي پياده .

همه چي آرومه ، من چقد خوشحالم . . . . . . . . . . .

 

من خدا را دیدم - داشت خوابش میبرد

با سلام خدمت شما و همه دست اندر کاران و شهرام آقا و حاج اقا هم که الان اومدن و خصوصا بغل دستی های عزیز که احتمالا دارند فکر میکنند این یارو داره چکار میکنه؟

در جواب این سوال آخری باید بگم این یارو داره واسه وبلاگش مطلب می نویسه .

من الان توی اتوبوس از بیرجند دارم به مشهد میام . اول تنها ایده ام این بود که تو اتوبوس یه پست جدید بنویسم حتی بدون هیچ مطلبی ، یه چیزی در حد سلام و احوالپرسی ولی بعدش چیزایی هم دیدم که حد اقل برای نوشتن و فرار از خواب نسیه با کمر غوز کرده تو اتوبوس مفیدن.

اتوبوس مشهد – بیرجند و بر عکس همیشه پر از سربازه و دانشجو و آدمهایی که به خاطر کارشون مسافرت میکنن ولی امشب شب عید فطره و بیشتر اتوبوس خانوادن که دارن میرن مسافرت . البته حتما میگید پس سربازا و دانشجو ها و اونایی که برای کار میرن سفر چکار میکنن ؟ که در جواب باید بگم دانشجوها هنوز ترمشون شروع نشده و اون دو گروه دیگه هم دارن میان نگران نباشید.

و اما موضوع اصلی که هدف از مسافرته . من کشف کردم بعضی ها میان مسافرت تا برن دستشویی بین راهی و روی این موضوع اصرار دارم چون اگر غیر از این بود چرا باید صف دستشویی از صف پمپ گاز شلوغ تر باشه .

بعضی ها میان مسافرت که آت و آشغال بخورن و ایشالا که اسهال شن.

بعضی ها دوست دارن به بقیه سرویس بدن و هی لبخند بزنن و با اون دمپایی های سیاه پارشون برن هی آب بیارن گویی همسفرهاشون درختهای چلاقی هستن که نیاز به آبیاری دارن( گروه درختان چلاق را با گروه مشتاق دستشویی و همچنین گروه اسهال شوندگان می توان یکی دانست ، کلا ایشان چیپس می خورند تا تشنه شوند آب می خورند تا شاششان بگیرد و دستشویی ها را پر میکنند و در بعضی موارد اسهال شده حالش را میبرند)

یک گروه هستند به مسافرت میروند تا بچه شان را کف اتوبوس بخوابانند و مردم را مجبور کنند به خاطر پیاده شدن پرش بزنند.

بعضی ها چه مسافرت بروند چه در قله خودشان باشند کلا خیلی زشتند . البته منظورم مقایسه زیبایی ذاتی نیست چون معتقدم خدا همه را زشت آفریده است اشاره من به کسانیست که به زشت بودن خود دامن میزنند. مثلا با پوست تیره و قیافه ای که از بیست و هفت متری داد میزند من چوپون هستم موهایشان را خوب بلند کرده اند و مدلهای فشن قله زده اند که سگ را بزنی نمیگذارد پشمهایش را آنطور درست کنی.

اين وسط درستترين هدف را بچه ها داشتند كه تماشاي چيزهاي جالب بود ولي ظاهرا هيچ چيز برايشان جالبتر از بالشتك بادي دور گردن من نبود .

بعضی ها هم مسافرت میروند که حرص بخورند که چرا مردم میرن دستشویی،چرا آب می خورن ، چرا چیپس میخورن ، چرا بچه شون کف اتوبوسه چرا بالشتك بادي براي بچه ها جالب است و . . .

 در نماز خانه سرراه کنار یه بنده خدایی ایستادم که فکر کنم داشت به خدا نماز یاد میداد بس که یواش و واضححح میخواند شاید هم می خواست لج خدا را در بیاورد که در این صورت او از مصادیق کلمه مغضوب علیهم است یعنی کسانی که لج خدا را در آورده اند و خدا انشا الله اژدهای داغ در گلویشان میریزد . قصدش هرچه بود موفق نشد چون من خدا را دیدم داشت خوابش میبرد برای اینکه من رفتم به نماز ایستادم با تمانینه خواندمش ، روي ماه خدا را بوسیدم و بیرون آمدم و این بنده خدا در تمام این مدت داشت سعی میکرد صاد ضاد مغضوب را با تلفظ درست بخواند ولی نمی توانست و دوباره سعی میکرد.

نام این پست را بر اساس اهمیت محتوی انتخاب کردم نه بر اساس حجم آن که اگر این طور بود باید یک چیزی مثل اهداف ملت از سفر ، تو کله بعضی ها چه میگذرد؟ و یا سفرنامه علیتاق را انتخاب میکردم به همین خاطر اسم مربوط به پاراگراف آخر است که با این وجود که فقط چهار خط است ولی بی اهمیتی اش از بقیه مطالب کمتر است .

کم کم هوا روشن شده و انگشتان من دارند میجنبند پس بیدارم و به قول کافکا مینویسم پس زنده ام.

 

من غورباغه نيستم

 

چند سال پيش يك مجله بود كه اشتراكش را داشتم .چند شماره پشت سر هم مطلب جالبي داشت كه اشتباهاتي را كه انسان انجام ميدهد به اشتباه مشابه در يه نوع حيوان تشبيه كرده و به اسم يك حيوان آورده بود مثلا اشتباه مگسي ، اشتباه قورباغه اي و اشتباه دايناسوري.

اشتباه قورباغه اين است كه اگر ايشان را در يك ظرف آب قرار دهيد كه كمي داغ باشد سريعا بيرون ميپرد و جان سالم به در ميبرد ولي اگر هميشان را در يك ظرف آب با دماي مناسب قرار دهيد و ظرف را روي شعله با دماي مناسب قرار دهيد با كم كم گرم و بلاخره داغ شدن آب قورباغه هيچ عكس العملي نشان نداده و نهايتا در آب جوش ميميرد ولي بيرون نميپرد.

حالا ما آدم ها كي اشتباه قورباقه اي ميكنيم ؟ وقتي مشكلات را وقتي كوچكند درك نميكنيم و وقتي به مشكل پي ميبريم كه ديگر يا راه چاره اي نيست و يا نابود شده ايم چون قورباغه بيچاره هم در آخرين دقايق عمرش ميفهمد در حال پزيدن است ولي توان پريدن ندارد.

برايتان مثالي مي آورم: خيلي از مردها ريزش مو دارند ولي آن را جدي نميگيرند و اولين باري كه ميفهمند تاس شده اند زماني است كه به سلماني رفته اند و روي صندلي مينشينند.خطاب به سلمان مي گويند لطفا اصلاح ساده خيلي هم كوتاه نشود و سلمان از داخل آينه با چشم هاي گشاد كه گويي هر آينه از حدقه قلپي ميزنند بيرون و در مجموع نشان ميدهد او اصلا شوخي ندارد خطاب به مرد مي گويد : ببخشيد موهاي زير بغلتان را اصلاح ساده كنم؟ و تازه مي فهمند كه مدل را بايد عوض كنند. بايد زين پس بگويند دوراشو كوتاه كن وسطشم تي بكش.

ولي من قورباغه نيستم. امروز شنبه 13/06/1389 در ساعت 17:24 با توجه به عكس ماهواره اي كه خودم با دوربين گوشي دو مگا پيكسلي از قسمت تهتاني سرم گرفتم فهميدم از امروز خود را بايد جزو دسته كچل ها بدانم ولي بين كچل ها هنوز چل گيس به حساب مي آيم.

يك جوك باحال هم در مورد رفتن يك مرد كچل با سه لاخ مو به سلماني بلدم كه علي يعقوبي برايم تعريف كرده ولي خيلي بي ادبي است در حدي كه شايد وبلاگ فيلتر شود . بنا بر اين نمينوسم ولي اگر سنتان بش از 20 سال است و پسر هم هستيد و آنقدر بختتان بلند است كه مرا ميشناسيد از خودم بپرسيد برايتان تعريف ميكنم.

در ضمن اگر كسي قبل از خواندن اين خط مايل باشد اشتباه دايناسوري و اشتباه مگسي را بداند جدا بايد به خاطر اين ذكاوت و شاخك هاي قوي براي دانستن موضوعات پر معنا به او تبريك گفت  ولي فرقي ندارد اگر بعد از خواندن اين پاراگراف مايل شديد چون من مايل نيستم و عمودم و بايد بگويم متاسفم شايد روزي بخواهم آنها را چاشني يك پست ديگر كنم .

 

 

 

 

 

 


 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    شما چقدر از فضای قالب رضایت دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 55
  • بازدید سال : 10,341
  • بازدید کلی : 16,755
  • کدهای اختصاصی
    کد نمایش آی پی کد نمایش آی پی

    XHTML: You can use these tags:
      -->